نوشته شده توسط : فرشيد آزاده

امروز صبح که بیدار شدی ، نگاهت می کردم... و امیدوار بودم که با من حرف بزنی ، حتی برای چند کلمه... نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد ، از من تشکر کنی... اما متوجه شدم که خیلی مشغولی ، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی... وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگوی : سلام...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان هاي آموزنده , بشنو , صبوري , انتظار ,
:: بازدید از این مطلب : 559
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 11 آذر 1393 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد